در روزگاران گذشته مردی به همراه خانواده در روستایی زندگی میکرد. این مرد همیشه قبل از اینکه به عاقبت و نتیجه کاری فکر کند، آن کار را انجام میداد. یک روز به دلیل شکم درد زیاد،به مطب پزشک رفت. درحالی که با دست شکمش را گرفته بود و از درد به خود میپیچد به دکتر گفت:دکتر شکم درد بدی دارم، خواهش میکنم سریع دارویی به من بده تا از این درد خلاص شوم. دکتر به او گفت:چه چیزی خوردی که شکمت درد گرفته؟ مرد گفت:نان خورده ام نانِ سوخته. دکتر به پرستاری که از آنجا گذر میکرد گفت برایم داروی چشم را بیاور. مرد با تعجب گفت:من شکمم درد میکند، داروی چشم به چه دردم میخورد؟ دکتر به مرد گفت:تو اگر چشمت سالم بود نان سوخته نمیخوردی کها حالا شکم درد بگیری و به پزشک مراجعه کنی...
از گوگل نیست.